محل تبلیغات شما
+ یه سری کتاب با عنوان چگونه فلان کنیم و بهمان شویم به توصیه بهاره گرفتم. حرفاشون خوبه. حداقل این یک پنجمی که من از یکیشن خوندم خوبه. یه جاش حرف زده بود از اینکه چطور با پارتنرت به آرامش برسی و سر هیچ و پوچ نزنین به تیپ و تاپ هم. گفته بود از یاد گرفتن به انجام دادن کارای مشترک. یه لحظه فکرم پرکشید به جایی که توش من تنها نبودم. پارتنر بودم.بعد فکر کردم به اینکه بایدحال داشته باشم و دنبال فعالیتایی بگردم که زندگی دو نفره مون رو باحال تر کنه. فکر کردم به دوستایی که الان مزدوجن و سوالی که اغلب بعد از ازدواج ازشون میپرسم: ازینکه با یه آدم دیگه یهو تنها شدن متعجب نیستن؟ از بودن با هم حوصلشون سر نمیره؟ 
پیش خودم فکر کردم اگر من اون میس ام شنگول و خوش خیال چند سال پیش بودم لابد برامون کلی برنامه داشتم. یهو پاشو بریم پارک، صبح زود بلند شو بریم کوه، غذا عجیب بپز بده به خوردش، فیلم بببین باهاش، سفر برو باهاش. الان چی؟ الان من هنوز شادم ولی واقعا اون روحیه رو دارم؟ هنوز دلم میخواد گوشه و کنار خونه براش استیکر نوت بزارم؟ تو داشبورد ماشینش هدیه کوچولو قایم کنم؟ هنوز حوصله دارم کوله ببندم پشتم و باهاش از اسالم به خلخال رو قدم بزنم؟

حس میکنم کند شدم. و لمس. ترجیحم اینه بلمم زیر پتو، یه دمنوش دم دستم و فیلم ببینیم. خب اینم یه جورشه. ولی ناید حسرت بخورم برای تمام اون شور و شوقایی که داشتم و دلم میخواست پاشون ذوق و سلیقه خرج کنم و نشد؟؟ کارت پستالای دستی، گل خشک ها، شعرا، شعرا دیگه ممکنه بتونم شعر بگم؟

میدونی؛ بزرگ شدم. عشق نوجوونی و جوونی رو درست و حسابی نچشیدم. بیشتر اشک ریختم تا اینکه قند تو دلم آب شه. 

هنوزم عاشق میشم. ولی یه عشق بزرگونه. یه عشق منطقی. یه عشقی که جیلیز و ویلیز نداره. آروم آروم دم میکشه


از وقتی یادم میاد اینکه یه زمانی عاشق بشم بزرگترین خواسته ام بود. احتمالا هم اثر جانبی تمام رمانایی که فرو می کردم تو ذهنم. الان یهو یادم افتاد به رمان شهربانو. خیلی زودتر از سنم خوندمش. هیچ رمانی اون قدر منو نگرفت که شهربانو.نکنه منم تو ذهنم خودمو یه شهربانو ساختم؟.

شهربانو.مرادحاجی.شترها.صحراآب. 


آخرش رو الان یادم نیست. ولی یه بار که خوندمش حس کردم زیر کتک های پدرش جون داد.
 وقتی اینو فهمیدم انگار روح منم باهاش آروم گرفت. 

نمیخوام سخت بگیرم. ولی کاش یکی بود.که بود. 


****
ابر که کنار رفت 

ماه که طلوع کرد

زیبای تنها 

قلب آیینه ای اش را در دستان لرزانش گرفت

دامن حریر یاسی رنگش را بر چمن های خیس کشان،

تا لب هیاهوی سنگین تیره رود رفت 

باد به تماشای چشمان حزینش، مخمل موهایش را رها کرد 

مژگان تیره اش را بر هم فشرد

با لبان تب زده اش بوسه ای بر قلب آیینه اش زد 

چشم ماه به درخششی از زمین خیره شد

دستانش را بالا برد ، آهی کشید و نور را به تیرگی رود رها کرد.

باد بی قرار ، دامن یاسی رنگش را بدرقه کرد

قلب آیینه ای در بستر سرد رود تیره از هم گسست

بستر رود ستاره باران شد

ابرها دیگر مجالی به آسمان ندادند


رود روزها و روزها گذشت 

و هیچکس رد خراش های دردناک قلب آیینه ای بر پیکرش را ندید.  


278.بوسه ای برای یک پایان

277. سال نو، حال نو ؟

273. I miss being loved and in love ...

یه ,ای ,ولی ,الان ,رو ,هم ,آیینه ای ,فکر کردم ,اش را ,یه عشق ,بود از

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انگشتر و گردنبند عقیق دم را غنیمت شمار wundchehalgu هزاران مطلب اخبار ورزشی انتظار فرزانگان ایران و جهان طراحی سایت acbiohosyn بازارتو