محل تبلیغات شما

میس اِم هستم ؛ اینام فکر و خیالم !



+ یه سری کتاب با عنوان چگونه فلان کنیم و بهمان شویم به توصیه بهاره گرفتم. حرفاشون خوبه. حداقل این یک پنجمی که من از یکیشن خوندم خوبه. یه جاش حرف زده بود از اینکه چطور با پارتنرت به آرامش برسی و سر هیچ و پوچ نزنین به تیپ و تاپ هم. گفته بود از یاد گرفتن به انجام دادن کارای مشترک. یه لحظه فکرم پرکشید به جایی که توش من تنها نبودم. پارتنر بودم.بعد فکر کردم به اینکه بایدحال داشته باشم و دنبال فعالیتایی بگردم که زندگی دو نفره مون رو باحال تر کنه. فکر کردم به دوستایی که الان مزدوجن و سوالی که اغلب بعد از ازدواج ازشون میپرسم: ازینکه با یه آدم دیگه یهو تنها شدن متعجب نیستن؟ از بودن با هم حوصلشون سر نمیره؟ 
پیش خودم فکر کردم اگر من اون میس ام شنگول و خوش خیال چند سال پیش بودم لابد برامون کلی برنامه داشتم. یهو پاشو بریم پارک، صبح زود بلند شو بریم کوه، غذا عجیب بپز بده به خوردش، فیلم بببین باهاش، سفر برو باهاش. الان چی؟ الان من هنوز شادم ولی واقعا اون روحیه رو دارم؟ هنوز دلم میخواد گوشه و کنار خونه براش استیکر نوت بزارم؟ تو داشبورد ماشینش هدیه کوچولو قایم کنم؟ هنوز حوصله دارم کوله ببندم پشتم و باهاش از اسالم به خلخال رو قدم بزنم؟

حس میکنم کند شدم. و لمس. ترجیحم اینه بلمم زیر پتو، یه دمنوش دم دستم و فیلم ببینیم. خب اینم یه جورشه. ولی ناید حسرت بخورم برای تمام اون شور و شوقایی که داشتم و دلم میخواست پاشون ذوق و سلیقه خرج کنم و نشد؟؟ کارت پستالای دستی، گل خشک ها، شعرا، شعرا دیگه ممکنه بتونم شعر بگم؟

میدونی؛ بزرگ شدم. عشق نوجوونی و جوونی رو درست و حسابی نچشیدم. بیشتر اشک ریختم تا اینکه قند تو دلم آب شه. 

هنوزم عاشق میشم. ولی یه عشق بزرگونه. یه عشق منطقی. یه عشقی که جیلیز و ویلیز نداره. آروم آروم دم میکشه


از وقتی یادم میاد اینکه یه زمانی عاشق بشم بزرگترین خواسته ام بود. احتمالا هم اثر جانبی تمام رمانایی که فرو می کردم تو ذهنم. الان یهو یادم افتاد به رمان شهربانو. خیلی زودتر از سنم خوندمش. هیچ رمانی اون قدر منو نگرفت که شهربانو.نکنه منم تو ذهنم خودمو یه شهربانو ساختم؟.

شهربانو.مرادحاجی.شترها.صحراآب. 


آخرش رو الان یادم نیست. ولی یه بار که خوندمش حس کردم زیر کتک های پدرش جون داد.
 وقتی اینو فهمیدم انگار روح منم باهاش آروم گرفت. 

نمیخوام سخت بگیرم. ولی کاش یکی بود.که بود. 


****
ابر که کنار رفت 

ماه که طلوع کرد

زیبای تنها 

قلب آیینه ای اش را در دستان لرزانش گرفت

دامن حریر یاسی رنگش را بر چمن های خیس کشان،

تا لب هیاهوی سنگین تیره رود رفت 

باد به تماشای چشمان حزینش، مخمل موهایش را رها کرد 

مژگان تیره اش را بر هم فشرد

با لبان تب زده اش بوسه ای بر قلب آیینه اش زد 

چشم ماه به درخششی از زمین خیره شد

دستانش را بالا برد ، آهی کشید و نور را به تیرگی رود رها کرد.

باد بی قرار ، دامن یاسی رنگش را بدرقه کرد

قلب آیینه ای در بستر سرد رود تیره از هم گسست

بستر رود ستاره باران شد

ابرها دیگر مجالی به آسمان ندادند


رود روزها و روزها گذشت 

و هیچکس رد خراش های دردناک قلب آیینه ای بر پیکرش را ندید.  



خب اگر این سوال پیش میادکه پس 276 کوش؟ باید بگم مخفیه و احتمالا مخفی و چرکنویس هم باقی میمونه. یه دور مفصل نوشتمش و سیوش نکردم و پرید. دیگه برام اینقدر خوشایند نبود که از اول بنویسم هرچند میشه گفت تجربه مهمی بود. و یه جورایی چک نویس.درباره فرست کیس که دوام رابطه اش خیلی کوتاه بود. اونقدرا که انتظار داشتم هیجانی نبود در اون لحظه هرچند موقعیتش رمانتیک ترین موقعیت ممکن بود. ولی خب اینکه من کاملا دلم باهاش نبود خیلی زود بر م. س ثابت شد و خودش گفت که برای من فرقی نکرده و ترجیح میده بره کنار. و منم پذیرفتم چون که حقیقت همین بود. علی رغم تمام خوبی هاش ولی من دلم باهش نبود . اولا که خیلی دور بود و معلوم نبود آینده باهاش قراره چه شکلی از آب دربیاد. و اینکه یه حساسیت های عجیبی داشت.والا هنوزم نمیدونم حساسیت های اون عجیب بود یا بی خیالی من. انتظار درگیری خیلی بیشتری از طرف من داشت و من از همون روز اول بهش گفتم که عاشقش نیستم و فقط تصمیم گرفتم به پاس رابطه طولانی و دورادورمون بهش یه فرصت برای شناخت بیشتر بدم. آیا متاسفم؟ تا حدی هستم. بالا بودن یه سری از استانداردهاش باعث بهتر شدن من شد و چیزهایی هم بهم یاد داد. گزینه امن من برای روز مبادا هم بود. ولی خب یه چیزی کم بود.passion ! خدا عاقبت هممونو به خیر کنه و امیدوارم از عملکردم بعدا خیلی پشیمون نشم. " دوستت ندارم اما میبوسمت" کار جالبی نبود. ولی فکر اینکه من 27 ساله میشم و هنوز حتی کوچکترین قدم یک رابطه رو هم تجربه نکردم منو به این سمت سوق داد.جوگیری؟ شاید. همه که نه ولی اکثریتی که میشناختم در روابطشون چیزی رو تجربه کرده بودند.تنها بودم و دلم این تنهایی رو نمیخواست. باید قبل از 27 سالگی بوسه رو تجربه می کردم و کی دم دست تر از م.س ؟ خودمم وقتی دیدم اون خیلی سریع فاز ریلیشن برداشت تعجب کردم ولی اشتباهشو اصلاح نکردم. میگفتم که چی؟ فقط برای امتحان بوسیدمت؟ نمیگم هیچ حسی نبود ، بود. حتی از روز بعدش فکر کردن بهش ته دلمو غلغلک هم میداد. ولی راه دور جواب نمیداد. خلاصه بگم : " اگر نزدیک بودی عاشقت شدن آسون بود. ولی دور نه. مجازی برای من جواب نمیده" 

خلاصه هرچی فکر کردم تو سال 97 جز این مورد و گذاشتن واحدهای روکش متعدد و طرح دو سه تا لبخند دستاورد خاصی نداشتم! غم انگیزه؟ نمیدونم. نمیخوام که باشه. 

علا دوماد شد. فکر کردن بهش حس خاصی بهم نمیده. حتی تصور لحظه هاشون هم برام حس خاصی نداره. 

میخوام تو سال جدید بیشتر برای خودم باشم. بهتر باشم. رو آداب معاشرت و خانوم و جذاب بودنم بیشتر کار کنم. 

من خطا کردم و دارم تاوان خطاهامو میدم؟ نمیدونم. آلوده شدم؟ نمیدونم. باید حس گناه داشته باشم؟ قانون جذبمو اشتباه به کار گرفتم؟ من تهش خودمو چی میبینم؟ 

قرار بود مستقل باشم و اثرگذار. نچسبم به یه نقطه و بچرخم دنیا رو. بزرگ کنم دنیامو. بهتر کنم اطرافمو تا جایی که میتونم. 

کمتر بخواب. بیشتر تلاش کن. خودتو جمع کن . وقتت کمه. باید خودتو به خودت و خیلیای دیگه ثابت کنی.





پس نوشت مبتنی بر پست های قبلی : 


1. پروپوزال هنوز در دست کار است.هرچند موضوعم مشخص شده! خدایا بازم شکر! 

2. یارو یمنی بووود؟ یه مدت مامانم فهمید گفت میان به خاطر جاسوسی میگیرنت! کاتش کردم. باز دو سه روزه برگشته. دنیاش قشنگ مال ده بیست سال پیشه ایرانه! اینکه زن تو خونه بمونه و ع ها تو گوشی نباشه و این داستانا! سادگی دنیا و یه رنگ بودن نگاهش تا حدی جالبه، همونقدر هم کسل کننده. خیلی دیدشون محدوده، خیلی!

3. سرفیس خریدم! اولین وام زندگیم رو هم گرفتم! الان هم با سرفیس در خدمتتونم!!! اینم مهمترین دستاورد سال 97 :))

4. ساحل کات کرده. خدا رو شکر بدون فشار ما. یارو خودش به خاطر اوضاع وحشتناک نا به سامان اقتصادی و اجتماعی دچار فشار شده و کشده کنار. خودش گفته موقتا. من که چشمم آب نمیخوره برگرده. بابا دکتراش تو دخل و خرجش موندن؛ تو چی میگی عامو؟؟؟

5. یه نفر جدید از یه اپ دیت!!( بلا به دور) پیدا کردم در سانفرانسیسکو! فالگیرم گفت همچین اسمی برام خوب نیست و بهتره ازش دور بمونم. چم والا 

6. کوزت در دیت گذاری مرزها رو درنوردید و از من هم جلو زد. طوری که با قدم نهایی با ابی فقط یه اپسیلون فاصله داشت :)) الهی بگردم. حالا با اون ذهن وسواسیش افتاده تو خودش و ریکاور نمیشه که نمیشه. خدا کمکش کنه! 

7. کلی عروسی داشتیم. فری مهمترینش بود. موهامو بلوندی که هیچوقت تایید نمیکردم زدم! این چه وضعشه؟ زرد قناری!! ولی همه متفق القول بودن که بهم میاد! معلومه ه میاد، دلبر کی بودم من؟؟ 

خب! حرف زیادی برای گفتن باقی نمیمونه. 26 سالمه و هنوز که هنوزه طعم یه عشق جذاب رو نچشیدم. فرست کیس نداشتن هم که قوز بالا قوز.دیگه داره به جایی میرسه که روم نمیشه بگم نداشتم، باید الکی بگم بوده! 

دلم بغل میخواد. مثه همون که امروز عصر خوابشو دیدم. آدمشو زیاد نمیپسندم ولی بغلش خیلی خوب بود. کیسش زیاد جالب نبود هرچند تو هیچ خوابی تا حالا اینقد برام واقعی نبوده. میبینی توروخدا؟ باید خوابشو ببینم ( خنده تلخ) 

همه چیز سخت شده و آسون نمیشه. از بعد از اون و برباد رفتن شاهزاده سوار بر اسب سفیدم، دیگه نمیدونم چی بخوام. اره باید یه چیز واقعی تر باشه. ولی میدونی؟ غمگینم میکنه اینکه داره برای دیوونه با یکی بودن دیر میشه. میتونم همین الان و همین لحظه که پشت لت تاپمم و هزار تا مقاله جلوم صف کشیدن های های بزنم زیر گریه به خاطر نداشتن یه چشم منتظر. 
رابطه هایی که داشتم همه تلخ بود و مزخرف ولی بودنشون خیلی بهتر بود تا نبودنشون. من عاشق خودمو تنهاییم هستم ولی نداشتن حتی یه خیال یا رویا؟. خیلی سخته. 
دارم بزرگ میشم و نمیخوام که بشم
برم یه کم قدم بزنم. کاش یه نفر سر کوچه آهنگ بزنه 

اینجانب دکتر میس ام علاف در کلینیک و پشت درهای بسته در خدمتتون هستم. همسر محترمه مسئول کلینیک که قربون صدقه از دهنش نمیافته و همزمان بنده و دگر دکتر رو برای پسر فرنگ رفته اش نشون کرده و فکر میکنه ما از هم خبر نداریم، کلید اتاقو دیشب تو جیب مبارک گذاشته و برده. اینه که اولین مریض بنده این وسط پر پر شد! دومی هم داره کم کم به قل قل میوفته و الاناس که جوش بیاره و دم بکشه :دی حالا نه که بدم بیاد، ولی واقعا دستم خالیه و نیازمند یاری سبز کیف پول بیماران! یکی هم اومد و گفت این چنده، گفتم دویست، گفت اوه اوه اونطرفی که میگه چهارصد! اه از نهادم براومد و پشت دستمو داغ کردم برای مریض بعدی اینقد دست و دلباز نباشم. البت که بنده به سوگند مقدسم پایبندم و این افزایش ناگهانی ناشی از قیمته مواده، به والله!! نخند دارم جدی میگم!! 
یه نرم افزار چت خارجکی پیدا کردم که یه مشت عرب و هندی ریختن توش و شانس بیاری به جز سفیدی چشا، بتونی بقیه اجزا صورتشونو تشخیص بدی! فعلا یه یمنی خورده بهم، ببینم فانش تا کی پیش میره!! 
زندکی آسون نیست واقعا. شرایط بد اقتصادی باعث شده نتونم برای چیزی بلند مدت برنامه بریزم. دلم یه سورفیس میخواست، یه دوربین حرفه ای ولی الان رو هیچکدوم نمیتونم حساب کنم، چه برسه به خونه یا ماشین یا مطب. ناله نمیکنم چون حقیقتا شرایطم از خیلیا بهتره، حداقل یه اب باریکه دارم که تو خرجم نمونم( البته اگه پولمو درست و تمام و کمال بده!) و دارم درسمو میخونم، ولی خب. وات عه بوت دریمز؟! 





خب عنوان نداشتم و در جا اهنگی که در حال پلی شدن بود رو عنوان کردم! 
نگاهی انداختم به پست قبلی. علا تقریبا برام محو شده. نه که فکرشو نکنم، فکرش گاهی میاد ولی خب دیگه عکسشو چک نمیکنم و بابت شنیدن چیزی از اون دلم نمی لرزه. 
الان گمونم نزدیک مه و شدیدا اعصابم شخمیه و دپ هستم. از خابگاه گفتن که باید تخلیه کنیم ولی قطعی نشده و معلوم نیس قراره چه بامبولی دربیارن.
اخر هفته عروسی بودیم و خیلی خوب بود. واقعا مراسم خیلیییی مفصلی گرفته بودن، ینی دیگه ته عروسی بود. بچه هام بودن و خوش گذشت؟ عایا حسودی ام شد؟ یه جورایی. اون کلا بیسش هم قوی بود و جز این هم انتظاری نمیرفت. خودشم دختر خوبی بود. خدا هواشو داشته لابد. من ناشکری نمیکنم. ولی دیگه نمیدونم به چی امید داشته باشم. اوضاع مملکت روز به روز داره بدتر میشه. یه جورایی ازدواج دیگه غیر ممکنه. حتی همین الانم بهترین کیس برای من بیاد نمیتونم قبول کنم چون پولشو ندارم و نمیخوام هم خانواده ام به خاطر من تو سختی بیوفتن. از پسرا هم نمیشه انتظاری داشت چون اونام مثه ما دیگه، چه فرقی میکنه؟
دلم میخواد خوشحال باشم. یه نفری یه امیدی باشه که بودنش منو سر شوق بیاره. میدونم که این حس ها باید همه درونی باشن. و خودم باید خودمو بسازم. ولی در حد دلخوشی! 


خب از فکرم بیرون نمیره. مستر پ. ازش خوشم میاد! از چیش؟ فکرش. انرژیش. پویاییش. امیدش. 

درگیر کارای مختلفه. کم نمیاره و کلی چیز میز بلده. و یه نکته خیلی مهم: 


کتاب میخونه! اونم زیاد!! 

دوستش که شوهر دوستمه اومد کلینیک دندونشو درست کردم. دو سه بار اومد. بعد دوستم اومد و گفت قصد آشنایی و ازدواج نداری؟ گفتم پسر خوبی باشه چرا که نه! بهم معرفیش کرد. دو تا مشکل داشت. و هیچکدومش تا الان برام مهم نبوده. نه وقتی که اون فکر و انگیزه و پشتکار رو درونش میبینم! 

تو تمام کسایی که دیدم، این بهتر بود خوش برخورد و خاکی ولی محکم و ایده پرداز. مردمی و دوست داشتنی. 

ولی دوره. خیلی دور. کیلومترها دور


خدا جان عزیز، منو گرفتی دیگه؟ ایستگاهم قشنگ، مشخصه :))

پ.ن: 
ازین روزا بگم. 
افتادیم تو قرینطینه خونگی. یه ویروس اومده کل دنیا رو گرفته و به لطف بی تدبیری و حماقت مسئولین محترم رتبه دوم مرگ و میر تو دنیا دست ماست ( بزن کف قشنگه رووو!!!) همش میگن بشورین بسابین و از خونه در نشین! دیگه دستامون پینه بسته و به قول یارو اون کف دستمون شده 16.75 :دی 
ماسک و الکل نایابه و همه میزنن تو سر خودشون. کادر درمان شده خط اول جنگ و پرستارا و دکترایی که تا چند ماه پیش فحش میخوردن شدن فرشته نجات. دروغگویی و کتمان واقعیت هنوز ادامه داره. ماسکا احتکار شدن و کسی نمیدونه چرا یا کجا به جز وزیر بهداشت که اونم جون خودشو و صندلیشو بیشتر از صداقت دوست داره و فقط نق میزنه. کل محتوای فضای مجازی حرف از بشور بساب و ویروسه و یه عدع زیادی پنیک شدن که نکنه بمیرن. هرکی ته گلوش ذرد میگیره وصیت نامه شو مینویسه و خودشو میبنده به دارو خونگی ( از ترسشون بیمارستانم نمیرن، یه جا دو نفر با بیماری تشخیص داده شدن که فرار کردن!) کل مملکتو تا عید تعطیل کردن و یه عده احمق پاشدن رفتن شمال ( یکی از سایتای اصلی بیماری!) یکی فیلم رقص تو آی سی یو میفرسته، یکی فیلم لیس زدن حرم مطهر که بگه اماما پاکن و معصوم از ویروس! کل دنیا کشورو قرنطینه کردن و همه جا بورس داره به کله میاد پایین الا تو ایران :))) تمام کسب و کارا دم عیدی از رونق افتاده و عده زیادی بدبخت و فلک زده شدن ( من جمله شخص شخیص بنده) . اصلا نمیدونم قراره دوباره چجوری اقتصادمون سرپا بشه با این تحریما و قرنطینگی و این داستانا. نمیدونم اوضاع مملکت کجا بره و بی کفایتی اینا روز به روز بیشتر تو چشم مردم در میاد. یا فلک زده میشیم مثه ونزوئلا یا یه ت گنده میخوریم که با توجه به شرایط سوریه خیلی بعید میدونم. این وسط انتخابات با کمترین میزان مشارکت تو 40 سال گذشته برگزار شد ، دلار رفت تا آسمون، طلا ترکید و واردات صادرات و صنعت هواپیمایی و گردشگری از نفس افتاد. 
خدا بهمون رحم کنه
من بازم کرونا رو یه نعمت میدونم. خدا میدونه کاری دست ما برنمیاد، خودش اومده وسط .

خلاصه خر تو خریه که بیا و ببین :)))) قشنگ یه کتاب ازش در میاد! عجب سالی بود این 98 .



راستی!!!!!!


تولد امسال شیرین جونم غافلگیرم کرد! همیشه از جایی که فکرشو نمیکنی دنیا قشنگیاشو به روت میاره! با یه کیک اومدن در اتاقم و بعدم بزن و برقص و بخور بخور. منم براش یه سنگ گرفتم. قشنگگگ

گفتم افتادم رو دور سنگ خریدن؟؟ آدم خل که شاخ و دم نداره :| 




به 28 سالگی خوش اومدیییییییییی!!!!!

خداوکیلی امسال دیگه عروس شو! 
نه؟
یه لاوی چیزی!
نه؟
پایان نامتو تموم کن حداقل لعنتی :|


هوا سرده. خیلی سرد. سه روز پیش برف شدیدی اومد. هنوزم گوشه و کنار خیابون نشسته. داری زیر درختای بلند راه میری و یهو پولکای برفی روی سرت شره میکنه.
چسبیدم. به اتاقم. به میز. به لپ تاپ. از میز به تخت. از تخت به میز. حواسم پرته. دل به کار نمیدم. دارم میشم؟ یا به خاطر اتفاقای اخیر؟ 

یکی اومد تو زندگیم. حدودا 5 ماه شد، از شهریور. داشتم به فرم خو میگرفتم. داشتم تو قالبی که برام تعریف کرده بود فرو میرغتم. خودش یه گپ داد. گفت بریم که یه مدت نباشیم؟ چرا؟ یه سری دلایل آورد. مهم نبود. مهم نیست. مهم اینه من نشستم فک کردم. تاپ تاپ قلبمو که داشت قوت میگرفت دوباره گذاشتم کنار و موتور عقلمو روشن کردم

نخواستمش. دیشب بهش گفتم. سعی کردم ظالم نباشم ولی مهربونم نباشم تا امیدی براش نمونه. مثه کاری که علا با من کرد. 

هربار که یکیو کنار میذارم، یاد خودم میوفتم. موقعی که دارم دلایلمو میگم یاد خودم می افتم. یاد بی تابیم. قلبم که میومد تو دهنم و برمیگشت. بغض سنگین. انفجار این فکر که مگه من چیکار کردم؟ چرا منو نخواست؟ چرا منو پس زد؟ چرا حتی اینقدر براش ارزش نداشت که بهم بگه؟ مگه چقدر غیر قابل تحمل بودم.
اینه که همیشه میرم. خیلی زود میرم. تا میفهمم خواستنی نیستم خودم برمیگردم. تحمل رد شدن ندارم. اینم همون روز اول که گفت بیا یه مدت نباشیم من گذاشتم پای رفتنش. پای تموم شدن. الکی به خودم وعده ندادم که نه، برمیگرده. فکر نکردم که منو میخواد و میمونه. تموم شد. 

اشتباه نکردم.ولی نمیدونم با این رنج خواسته نشدن جه کنم. همه اونایی که فک میکردم دلشون با منه از یه جایی منو نخواستن. پا ندادم؟ خسته شدن؟ خوب نودم؟ نمیدونم. 
چس ناله اس نه؟ وسط این همه بدبختی که از زمین و زمان میباره این دیگه چیه، نه؟ 

دلم میخواد تموم شم. موندن برام منطقیه. تمام دلایلشو دارم. ولی با این حال میخوام تموم شم. چرا؟

احساس میکنم نمیتونم خودمو بروز بدم. حرفی برای گفتن ندارم. چیزی برای ارایه کردن ندارم. پوچ 


برگشتم به نوشته های 96 

حسمو خوندم و اشک میریزم. با تمام وجود اشک میریزم در من تموم نشد . هنوز تموم نشده دیگه نمیتونم کسیو بخوام دیگه نمیتونم کسیو دوس داشته باشم.وای خدا. خدا اخه چرا؟؟؟ چرا؟؟؟؟


کاش تموم میشد کاش همه چیز تموم میشد 


صبحگاه بیست و سوم آذرماه
پلاک دوازده
بالکن طبقه چهارم 

" عددها فقط یه شوخی ان. شوخیایی که یه وقتایی نمیفهمیشون و نمیدونی دارن بهت کنایه میزنن یا فقط میخواستن بخندونت. ولی بعضیا خیلی جدی شون میگیرن. اینقدر که اونا میکنن دلیل برای شروع یا پایان. البته تثصیری هم ندارن. لابد دلیلای بهتری پیدا نکردن.

هنوز 30 سالش هم نشده ولی تو چشم من حداقل 32 ساله است. تا این لحظه حتی به مخیله ام خطور نکرده بود که بخوام درباره اش اینجا حرفی بزنم و همین نشون میده هیچی از من درگیرش نیست. یه نمونه استاندارد : پسر سر به زیر، مقید به اصول، کسی که کار پرت نکرده و از خط بیرون نزده، دانشجوی نمونه، پسر نمونه، استاد نمونه، و لابد قراره شوهر نمونه و پدر نمونه!
حدودا سه چهار ماه ( برای من- پنج ماه برای اون) گذشته و هفته پیش گفت که عاشقمه. دوستم داره و این نگرانش میکنه که حاضره هرکاری برام بکنه. من؟ :|

سر شدم؟ کلا آف شدم؟ چرا هیچ هیجانی ندارم؟ هیچ شوری؟ هیچ امیدی؟ به خاطر پایان نامه اس؟ به قول مامان به خاطر دلگرمی به بقیه اس؟ 

براش یه متن طولانی نوشتم. ولی نفرستادم. 
گفتم شبیه سیستمی. ولی منم هستم . نه؟ 



چی؟ 

که دلم غنج بره براش. که دیدن اسم دلمو هری بریزه پایین. که بتونم براش شعر بنویسم. بتونم از ته دل بهش بگم عزیزم، عشقم، مرد من. که دستاش بشه دنیام. که کنارش به خودم ببالم. که بگم من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم. که بتونم بگم بودنت دنیای منو قشنگتر کرد.
چرا شاد بودن برام سخت شده؟ عاشق شدن؟ نکنه این نتیجه پس زدن عشقای قبلیه؟نادیده گرفتنشون.
من عقل و احساس رو با هم میخوام. آره همینقد خودخواهانه! میخوام هم عاشقش باشم هم بهش افتخار کنم. هم دهن خودمو ببنده هم دهن مردم رو. آره عقل من تو چشامم هست. من یه زندگی روتین بدون عشق نمیخوام. میمیرم. پژمرده میشم. من هم عشق میخوام هم کلاس هم همه چی. 

والا درست یادم نبود قبلا این تیتر رو زدم یا نه ولی خب حالا محض احتیاط! اینجور که من پیش میرم یه ده بیست تا گمشده دارم :دی 
آقا جان ، جونم براتون بگه که بعله. یه هفته از درخواست ما طی پست سابق نگرشته بود که کائنات شروع کرد به دلیوری ! منو میگی، مونده بپدم تو کارش که خب کائنات جان شما لنگ همین دو تا خط نوشته من بودی!!؟؟ نمیدونم سیستمش چیه ولی هرچی هست به کاغذ بازیای سیستم اداری ایران نزدیکه!! 
یه عدد دلیوری از هوم تاون و یه عدد از کالیفرنیا امریکا ( با لحن ساسی مانکن خوانده شود)!  جفتشون هم به نظظظر پسرای بسیار خوب و جنتل و باشخصیتی میان. 
حالا من از اون لانگ دیستنسه تا الان بیشتر خوشم میاد چون فکرش و شخصیتشو برخوردش بیشتر شبیه خودمه :( ولی دوره و غریبه! اون یکی جناب شدیدا همشهریه و از حمایت مامان بنده برخوردار، منتها . عاقا به دلم نیس! یعنی نه اینکه اصلا نباشه ها! باهاش خوبم، حرف هم میزنیم، ولی اونقدرا تو چشم نیس میدونی؟ که بکوبونیش تو سر بقیه و از حسادت بترکن. معمولیه! من برای اون خیلی خوبم ولی اون نه!

+این پست نصفه رها شد. حالم الان اونقدرا خوب نیست. بد هم نیستم ولی فولشارز هم نیستم. 




امروز داشتم توی اینستا میگشتم، توی یه پیج پرسیده بود که شما همسرتون رو تو گوشیتون چی سیو کردین؟ جوابهای متعددی داده بودن مثلا عشقم، مخاطب خاص، نفسم، هوایم، جیگرم لوزالمعده ام و .! والا من هرچی جوابا رو خوندم نتونستم با هیشکدوم ارتباط برقرار کنم جز یه بنده خدایی که گفته بود فعلا طرف مفقوالاثره، هر موقع پیداش شد یه خاکی تو سرم میریزم :دی بعد دیگه همینجور افتادم به تمیز کردن اتاق و اهنگ گوش دادن و از "یه عاشق یه شاهد یه سرباز" رسیدم به " اون خاطراتمه، روزای رفتمه،اون معنی تموم این شعرای دفتره" بعد این وسط پری تو گروه گ.زیده ها یه ویدیو فرستاده بود از لحظه زایمان یه مامان با یه خروار آرایش که من کپ کرده بودم ، رفتم افتادم تو پیجشونو یهم رسیدم به یه "مامان میس ام" عاقایی که شما باشی قولوب قولوب اشکام جاری . ساری شد و دلم غنج رفت واسه مامان شدن! بالشو گذاشتم زیر سرم و فرو رفتم تو رویاهای دور و درازم و متصور شدم که من چقد مامان خوبی میشم! بعد مثلا صحنه بیمارستان بود و من که خیلی خوشگل و خانومانه دارم دردو تحمل میکنم در کنار همسر و بچه مونم خیلی خوشگل و سفید بود و همون موقع مامان علاکه نوه خودش چند ساعت قبل خیلی زشت و قرمز بدنیا اومده بوده میاد بچه منو میبینه و کلی حسرت میخوره چرا ژن منو نصیب نوه اش نکرده :)) بعد در ادامه رفتم تو بحر بابای بچه که حالا کی باشه این بنده خدا که دیدم هیچکدوم ازینایی میشناسم لیاقت باباش بچه من شدن رو ندارن! بعدم دیدم با این اوضاع من به این زودیا چشمم به جمال طفلم روشن نمیشه و پلنم واسه داشتن سه تا بچه تو هواس! که یادم افتاد به اوضاع اقتصادی و اجتماعی و اینکه من که کلا بچه نمیخواستم اصلا :| ای خدا بگذریم!  دیدن همه اینا باز داشت رو بخش احساسی توجه طلبانه من تاثیر میذاشت و قلقلکم میداد برم تو لیست واتس و تل*گرام یکیو بکشونم پای ل*اس زدن که یهو گفتم " ای دل غافل! خب بیا حرفا و احساساتتو برا بابای بچه بنویس! خدا رو چه دیدی شاید خدا زد پس سر یه اسکولی و اومد تو رو گرفت!" البته واضح و مبرهن است که این اولین اقدام من در این راستا نیست، قبلا هم چندبار یه سری نامه های سوک عاشقانه برای اون گور به گور شده نوشته بودم که بیشتر تو گوشی قبلیم بود و بر باد فنا رفت! حالا ضرری که نداره بیام اَ دوباسر شروع کنم!  چی صداش بزنم حالا؟ بزار فک کنم. فقط میدونم هیپکدوم از اعمال حیاتیم بهش بسته نیست :| .مثلا رفیق توش باشه.همسر کلمه سنگینیه بهش عادت ندارم! مَچو! مستر مچو! 

مستر مچو جانم! سلام! 

امیدوارم حالت خوب باشد و هرجا هستی اکنون در پارتی یا بغل دختر دیگری نباشی و یا از شدت مصرف مواد نعشه یا هپل نباشی! از حال من اگر میپرسی به جز دوری شما ملال های بسیاری دارم!  تو که مرا میشناسی، دست به حماقت زیاد میزنم و قدرت نه گفتن نیز ندارم! از اینجا به بعد حال ندارم، عامیانه مینویسم! 
مستر مچو امشب خیلی دلم طفلمون رو خواست! فک کن من، همین که هستم، با یک شکم برآمده، یک لباس گل گلی سفید زرشکی گشاد با آستین های کلوش و موهای کوتاه پسرانه  و صندل های زرشکی و شال خنک سفید دم در حیاط خانه مان زیر سایه درخت بیدی که تو همان سال اول زندگی مان دم در کاشتی چون من عاشق بید هستم ایستاده ام و خورشید بی رمق بهمن ماه( چون من اسفندی ام و قراره بچه ام هم اسفندی باشه! البته حموم بردن بچه تو زمستون سخته شاید بهار بهتر باشه؟ حالا با هم هماهنگ میکنیم) روی موهای خرمایی ام نور انداخته، لبهایم را کلافه بهم میفشارم و با نگاهم میگویم بیا انتر خان مردم از سرپا واستادن! و تو با همون چشمهای گیرایی که دلم را بردی به من زل زدی و با سوییچ توی دستانت بازی میکنی و لبخند میزنی تا دلم هری بریزد پایین و دوباره عاشقت شود! جذاب نیست؟ دلت نخواست؟ 
میدانی مچو جان، حس میکنم ما پدر و مادر خوبی میشویم. خیلی برایمان سخت خواهد بود اینکه در این شرایط پای یک بیگناه را به دنیا باز کنیم اما شاید شرایط بهتر شود و دلمان بخواهد تکه ای از قلبمان جلو چشمانمان راه برود، زمین بخورد، جیش کند، مدرسه برود، کتاب بخواند، خاطره تعریف کند، دعوا کند، بپیچاند، عاشق شود، بزرگ و بزرگتر شود. یا چه بسا جگرمان چند تکه شود و این تکه ها هر روز بهم بپرند، قهر کنند، خواب ظهرمان را زهرمار کنند، ته جیبمان را بتکانند، ماشین را به دیوار بکوبند، بغلمان کنند، توی بغلمان خواب بروند.نه؟ خب از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان که امشب به جای بغل تو ، هوس بغل کوچولو و دوستداشتنی طفلمان را کردم. تمام کتابهای داستانم را حفظ میکردم برای شبهایی که کنار تختش دستم را بین موهایش بکشم، چشمان درشت و کنجکاو و خواب آلودش را به من بدوزد و براش از دختر نارنج و ترنج و گل گیسو و ملک محمد بگویم. تو باز هم با همان لبخند و نگاهی که قلب مرا از جا میکند با مسواکت دم در می ایستی و منتظر آسمون ریسمون بافتنهای من میشوی. قشنگ نیست مچو جان؟ 
خب میدونی مچو.اینا تحققش توی نگاه اول ساده به نظر میاد نه؟ ولی نیست. من تو رو میخوام کنارم که منو مادر بهتری کنی. که بابای مهربون و مطمعنی باشی. که دلمون به بودنت گرم باشه. که منو و طفل از داشتنت خدا رو شکر کنیم. البته که دعوا میکنیم، جوش میاری، درو بهم میکوبی و باد میکنی. ولی ته تهش هممون از خانواده بودنمون لذت میبریم نه؟ 
مچو.تو رویاهات منو بساز. دارم سعی میکنم روز به روز مامان و خانومی بهتری باشم :)


پ.ن: یه سری واژه ها برام غریبن. انگار اصلا تو لغتنامه دنیای من معنی نمیشن . " همسری، خانومی، بانو، آقامون و ." نکنه همینه که مچو رو از من دور نگه داشته؟ یعنی میشه یه روز بیاد که مچو بهم بگه خانومی و من به جای دلپیچه، ذوق مرگ بشم؟ 

خب!!
من تصمیم بود بهش بگم مهاراجه ولی کوزت گفت جد موزلی، و در نتیجه جد باقی می مونه!

خیلی ازش حرف نزدم چون خیلی نیست که هست. ولی همین مقدار بودنش به شدت پررنگه! 
راستش خیلی چیزا برا نوشتن هست، در نتیجه من تیتروار مینویسم. هدفم هم اینهکه بعدا بتونم بیام سر این حرفام تابفهمم چقدر دارم میشناسمش! 

مچور بودنش
آروم بودنش
جسارت داشتنش مخصوصا تو کارای خاک بر سری
غرغرو نبودنش
خاکی بودنش
مدل خاص حرف زدن و تکست دادنش 
مدل انگشتاش و دستاش 
باهاش راحتم
باهاش صمیمیم
اهل کاره 


نگرانیم: 
"مالی" 
نمیدونم چطوریه و چقد براش مهمه و چقد روش کار کرده.خودمم که هنوز ول معطلم!! 

فکرشم بازه تعصی الکی نداره و بهم گیر هم نمیده. 



بگم براتون از قسمتای خاک بر سری :))

فقط همین که هیچ جا رو بی خاطره نذاشتم :)) و این سری جدید که پاشد اومد شهر ما، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت !! 
جالبیش اینه که یه چیزایی که فکر میکردم بهش حساس باشم، نیستم !

و یه عاااااالمه بوسه های عمیق. یه عالمه!!!! اونم جاهایی که همیشه دلم میخواست!!

یه چیزایی رو رو نمیکنه که به دوستای مشترکمون میگه و من بعدا میفهمم.نمیدونم زنگ خطر هست یا نه. 

و اینکه. در مورد بچه و ژنتیک. یه شکهایی دارم حقیقتش! 


ببینیم چی میشه.

سلام علکم :))

خب باورم نمیشه که دارم این پست رو مینویسم ( از نظر تعداد) 

و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که قرار نیست کلمات تلخی ثبت کنم. از زندگیم از بسیاری جهات راضی و خوشحالم و از بخش کمی که اونم عمده اش دست من نیس نق دارم فقط!
خب! من تهرانم. ظاهرا اومدم برای یه سری دوره ها و کارای دانشگاه ولی در واقع .

چی بگم والا. این شعره همینجور درجا اتومد تو ذهنم. ربطی به روزمرگی هام نداره. شایدم داره. عنی وی! 

خب . جد نمییییییدونمممم خیلی کمرنگ شده. زیاد به این فکر میکنم که جوگیر شدم و زیاده روی کردم یا نه. سرش شلوغه؟ ازم زده شده؟ چون شرایط با هم بودنمون سخته ناامید شده؟ چون من شل و ولم فهمیده؟ چون بهش پا دادم زده شده؟ 

چم

نمیگم تجربه بدی بود. ولی خب بازم جوونی و خامی کردم 

نمیدونم چرا فکر کردم یه رابطه بالغانه و ایده آله و طرفم درک میکنه. مرد ایرانی سرشو بگیری تهشو بگیری اخرش ایرانیه. چی باعث شد فک کنم چهارسال خارج رفتن مخشو عوض کرده؟

سختمه

اینجا موندن؛ با این زنجیرا. 

دو تا کیس دیگه هم بود. یکیش که کلا از اول تیپش اون جور که من میپسندم نبود. دومی هم باز گمونم یه چیزی گفتم که گرخیده. 

***
حقیقت اینه. دیگه چیزی یا کسی برام مهم نیست. دلم مرده. 

فردا سالگرد روزیه که شادترین دختر عالم بودم. پر از شوق و اضطراب.
چه خام بودم؛ چه ساده؛ چه عاشق :)

سه سال گذشته و هنوز بر من تمام نشده. دیدنش سخته. شنیدنش سخته. 

دلم میخواد نباشم تو دنیایی که اون هست. تو دنیایی که من براش نیستم. 

کاش بیشتر میدونستم. کاش بهتر میدونستم. کاش بلدتر بودم



عشق عشق


خوش به حال همه اونایی که به عشق رسیدن :)


رنگ زندگیم این روزا بی رنگیه. صفحات این روزام داره سیاه و سفید چاپ میشه و میگذره. سطل رنگام ته کشیده، قلمم رو گذاشتم کنار، خطهای ضروری رو رج میزنم، سیاه روی روزای سفید و رد میشم. رنگی ندارم دیگه 

و البته که موقته!!

تجربه نشون داد من میتونم باز عاشق بشم. خر بشم. خریت کنم. از دستش بدم ! 

شاید همون سنگای اول رو کج میشینم، شاید همون بنای اولیه رو چپ میذارم. 

و زود وا میدم. 

خیلی زود احساسمو نشون میدم، خیلی زود خودمو با اون یکی میدونم، خیلی زود برام آشنا میشه و قسمتی از من میشه ، به زبون دیگه: کم بازیشون میدم و مردام عاشق بازی کردن هستند. حوصله شون که سر بره میذارن میرن. 

عزیز دلم، میس ام جان، یادت نره: "مردا پسربچه هایی هستند که بزرگ شدن، و عاشق بازی!! مثه پی اس، مثه فوتبال، مثه ورزش، زن ها هم براشون بازی هستند!" تا وقتی بچرخونیشون و عقب جلو کنی و موش گربه بازی دربیاری جذابی! دستشون که بهت برسه، دل که بسپری بهشون و بفهمن که دل سپردی: بای! 


داستان جد هم همین بود. و از خیلی پسرا پسرتر هم بود! عاشق فوتبال، عاشق ماشین، عاشق لاس زدن، عاشق دورهمی. من فکر میکردم این لایه ها رو زدم کنار و هم تیم شدیم، که خب اشتباه کردم. ما هنوز تو بازی بودیم، من زود تمومش کردم و اون پسربچه شیطون حوصله اش سر رفت و عقب کشید . رفت سراغ بقیه اسباب بازیاش. 

رد شدن برام سخته. تو هر چیزی. توسط هرکسی. تجربیات تلخی این حیطه دارم. شعاعی. المپیاد. علا. الانم که جد. البته به شدت قبلیا نیست ولی گمونم روحمو بخراشه. 


نمیدونم. امیدش به خدا 


نمیدونم چرا 303 رو جا انداخته بودم؟ الان میذارمش تا خدای ناکرده این گمان نرود که من با تقلب و دوتا یکی کردن به این عدد رسیدم :پی

خب بذار ازین روزام بگم 

اولا که هنوز کرونا نرفته. هنوز تن و دلمون میلرزه وقتی پامونو از خونه میذاریم بیرون، ولی خب باهاش راه اومدیم. دو روز در هفته میرم مطب ص و دوسش دارم. برخلاف مطب ص. ط. اینجا خیلی باز و گشاده . یه دستیار پرحرف دارم که هوامو داره و برام خوراکی میاره. مریضا مستمندتر هستن ولی هست. سعی میکنم خوب کار کنم ولی کم هم نیست تر زدنام. حداقل سعی میکنم برگشت پذیر باشن! 

در کنارش با یاری خونواده عزیز وسایل و تجهیزات اصلی مطب رو خریدم! عزممون رو جزم کردیم که تا اخر امسال مطبو راه بندازیم. یه سری وسایل اصلی رو خریدیم و من کلی ذوق مرگ شدم! 


+ این متن رو دیشب نوشتم و تموم نشد. دیشب خواب خیلی بدی دیدم و الان تو مود نیستم

دلم سنگینه 

سر شب خوابیدم چون خسته بودم و خوابم زیاد شد. با دل سنگین بیدار شدم. 

خیلیا دارن میمیرن. واقعا اگه بتونیم تا آخر امسال زنده بمونیم خیلی کاریه ( حین نوشتن این متن دارم تایپ دوانگشتی هم تمرین میکنم---- دو دستی ینی!) 

تشکا یونیتم گم شدن فعلا :( 



خب 

از مستر مچو بسیار گفتیم و شنیدیم! تو ادامه مطلب هم یه متن که سفارشم به کائنات بود میذارم. حالا نکته چیه؟

نکته اینه که یه نفر اومده خیلی شبیه من ! خیلیا! 

خب. هنوز خیلی از زمان آشناییمون نمیگذره ( در تاریخ لاکچری 9.9.99 این رابطه شروع شد) ولی شباهتا بسیار بوده در همین مدت کوتاه. 

باهاش راحتم.آدم خوش فکریه . و به نظر میاد از من خوشش اومده ( الله اعلم!) 

چندتا نگرانی دارم هنوز. ولی قطعی نیستن و بهش زمان میدم. 

  

اتفاقات جانبی هم بوده. میام مفصل میگم! 





خب 

از مستر مچو بسیار گفتیم و شنیدیم! تو ادامه مطلب هم یه متن که سفارشم به کائنات بود میذارم. حالا نکته چیه؟

نکته اینه که یه نفر اومده خیلی شبیه من ! خیلیا! 

خب. هنوز خیلی از زمان آشناییمون نمیگذره ( در تاریخ لاکچری 9.9.99 این رابطه شروع شد) ولی شباهتا بسیار بوده در همین مدت کوتاه. 

باهاش راحتم.آدم خوش فکریه . و به نظر میاد از من خوشش اومده ( الله اعلم!) 

چندتا نگرانی دارم هنوز. ولی قطعی نیستن و بهش زمان میدم. 

  

اتفاقات جانبی هم بوده. میام مفصل میگم! 



آخرین جستجو ها

صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها tanobandni rabwordlige اشعار علیرضاابراهیم پور " گیلانی" فانیها Prodej fotbalové dresy Levné a kvalitníon-line بخششی تا آسمان توهمات cocanheta کفش کتونی اسپرت مجلسی چرمی مشکی سفید زنانه دخترانه 2021