محل تبلیغات شما

امروز داشتم توی اینستا میگشتم، توی یه پیج پرسیده بود که شما همسرتون رو تو گوشیتون چی سیو کردین؟ جوابهای متعددی داده بودن مثلا عشقم، مخاطب خاص، نفسم، هوایم، جیگرم لوزالمعده ام و .! والا من هرچی جوابا رو خوندم نتونستم با هیشکدوم ارتباط برقرار کنم جز یه بنده خدایی که گفته بود فعلا طرف مفقوالاثره، هر موقع پیداش شد یه خاکی تو سرم میریزم :دی بعد دیگه همینجور افتادم به تمیز کردن اتاق و اهنگ گوش دادن و از "یه عاشق یه شاهد یه سرباز" رسیدم به " اون خاطراتمه، روزای رفتمه،اون معنی تموم این شعرای دفتره" بعد این وسط پری تو گروه گ.زیده ها یه ویدیو فرستاده بود از لحظه زایمان یه مامان با یه خروار آرایش که من کپ کرده بودم ، رفتم افتادم تو پیجشونو یهم رسیدم به یه "مامان میس ام" عاقایی که شما باشی قولوب قولوب اشکام جاری . ساری شد و دلم غنج رفت واسه مامان شدن! بالشو گذاشتم زیر سرم و فرو رفتم تو رویاهای دور و درازم و متصور شدم که من چقد مامان خوبی میشم! بعد مثلا صحنه بیمارستان بود و من که خیلی خوشگل و خانومانه دارم دردو تحمل میکنم در کنار همسر و بچه مونم خیلی خوشگل و سفید بود و همون موقع مامان علاکه نوه خودش چند ساعت قبل خیلی زشت و قرمز بدنیا اومده بوده میاد بچه منو میبینه و کلی حسرت میخوره چرا ژن منو نصیب نوه اش نکرده :)) بعد در ادامه رفتم تو بحر بابای بچه که حالا کی باشه این بنده خدا که دیدم هیچکدوم ازینایی میشناسم لیاقت باباش بچه من شدن رو ندارن! بعدم دیدم با این اوضاع من به این زودیا چشمم به جمال طفلم روشن نمیشه و پلنم واسه داشتن سه تا بچه تو هواس! که یادم افتاد به اوضاع اقتصادی و اجتماعی و اینکه من که کلا بچه نمیخواستم اصلا :| ای خدا بگذریم!  دیدن همه اینا باز داشت رو بخش احساسی توجه طلبانه من تاثیر میذاشت و قلقلکم میداد برم تو لیست واتس و تل*گرام یکیو بکشونم پای ل*اس زدن که یهو گفتم " ای دل غافل! خب بیا حرفا و احساساتتو برا بابای بچه بنویس! خدا رو چه دیدی شاید خدا زد پس سر یه اسکولی و اومد تو رو گرفت!" البته واضح و مبرهن است که این اولین اقدام من در این راستا نیست، قبلا هم چندبار یه سری نامه های سوک عاشقانه برای اون گور به گور شده نوشته بودم که بیشتر تو گوشی قبلیم بود و بر باد فنا رفت! حالا ضرری که نداره بیام اَ دوباسر شروع کنم!  چی صداش بزنم حالا؟ بزار فک کنم. فقط میدونم هیپکدوم از اعمال حیاتیم بهش بسته نیست :| .مثلا رفیق توش باشه.همسر کلمه سنگینیه بهش عادت ندارم! مَچو! مستر مچو! 

مستر مچو جانم! سلام! 

امیدوارم حالت خوب باشد و هرجا هستی اکنون در پارتی یا بغل دختر دیگری نباشی و یا از شدت مصرف مواد نعشه یا هپل نباشی! از حال من اگر میپرسی به جز دوری شما ملال های بسیاری دارم!  تو که مرا میشناسی، دست به حماقت زیاد میزنم و قدرت نه گفتن نیز ندارم! از اینجا به بعد حال ندارم، عامیانه مینویسم! 
مستر مچو امشب خیلی دلم طفلمون رو خواست! فک کن من، همین که هستم، با یک شکم برآمده، یک لباس گل گلی سفید زرشکی گشاد با آستین های کلوش و موهای کوتاه پسرانه  و صندل های زرشکی و شال خنک سفید دم در حیاط خانه مان زیر سایه درخت بیدی که تو همان سال اول زندگی مان دم در کاشتی چون من عاشق بید هستم ایستاده ام و خورشید بی رمق بهمن ماه( چون من اسفندی ام و قراره بچه ام هم اسفندی باشه! البته حموم بردن بچه تو زمستون سخته شاید بهار بهتر باشه؟ حالا با هم هماهنگ میکنیم) روی موهای خرمایی ام نور انداخته، لبهایم را کلافه بهم میفشارم و با نگاهم میگویم بیا انتر خان مردم از سرپا واستادن! و تو با همون چشمهای گیرایی که دلم را بردی به من زل زدی و با سوییچ توی دستانت بازی میکنی و لبخند میزنی تا دلم هری بریزد پایین و دوباره عاشقت شود! جذاب نیست؟ دلت نخواست؟ 
میدانی مچو جان، حس میکنم ما پدر و مادر خوبی میشویم. خیلی برایمان سخت خواهد بود اینکه در این شرایط پای یک بیگناه را به دنیا باز کنیم اما شاید شرایط بهتر شود و دلمان بخواهد تکه ای از قلبمان جلو چشمانمان راه برود، زمین بخورد، جیش کند، مدرسه برود، کتاب بخواند، خاطره تعریف کند، دعوا کند، بپیچاند، عاشق شود، بزرگ و بزرگتر شود. یا چه بسا جگرمان چند تکه شود و این تکه ها هر روز بهم بپرند، قهر کنند، خواب ظهرمان را زهرمار کنند، ته جیبمان را بتکانند، ماشین را به دیوار بکوبند، بغلمان کنند، توی بغلمان خواب بروند.نه؟ خب از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان که امشب به جای بغل تو ، هوس بغل کوچولو و دوستداشتنی طفلمان را کردم. تمام کتابهای داستانم را حفظ میکردم برای شبهایی که کنار تختش دستم را بین موهایش بکشم، چشمان درشت و کنجکاو و خواب آلودش را به من بدوزد و براش از دختر نارنج و ترنج و گل گیسو و ملک محمد بگویم. تو باز هم با همان لبخند و نگاهی که قلب مرا از جا میکند با مسواکت دم در می ایستی و منتظر آسمون ریسمون بافتنهای من میشوی. قشنگ نیست مچو جان؟ 
خب میدونی مچو.اینا تحققش توی نگاه اول ساده به نظر میاد نه؟ ولی نیست. من تو رو میخوام کنارم که منو مادر بهتری کنی. که بابای مهربون و مطمعنی باشی. که دلمون به بودنت گرم باشه. که منو و طفل از داشتنت خدا رو شکر کنیم. البته که دعوا میکنیم، جوش میاری، درو بهم میکوبی و باد میکنی. ولی ته تهش هممون از خانواده بودنمون لذت میبریم نه؟ 
مچو.تو رویاهات منو بساز. دارم سعی میکنم روز به روز مامان و خانومی بهتری باشم :)


پ.ن: یه سری واژه ها برام غریبن. انگار اصلا تو لغتنامه دنیای من معنی نمیشن . " همسری، خانومی، بانو، آقامون و ." نکنه همینه که مچو رو از من دور نگه داشته؟ یعنی میشه یه روز بیاد که مچو بهم بگه خانومی و من به جای دلپیچه، ذوق مرگ بشم؟ 

278.بوسه ای برای یک پایان

277. سال نو، حال نو ؟

273. I miss being loved and in love ...

تو ,یه ,رو ,بچه ,مچو ,ام ,دم در ,را به ,بود و ,ام و ,خوشگل و

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمرات kabcchanfiola worktenstabumb علوم ماورا مطالب اینترنتی Sam's collection deterede بلاگ تنها china authentic wholesale jerseys & free shipping مرکز نیکوکاری مسجد قائم آل محمد (عج)